خانه
330K

بقیه داستانو بنویس ...

  • ۱۴:۱۴   ۱۳۹۴/۱۰/۱۵
    avatar
    کاربر فعال|608 |373 پست

    سرم از روی گوشی که بلند کردم دیدم مامانم زل زده بهم و میگه مادر اومدی ما رو ببینی یا با گوشی مسیج بازی کنی گفتم یه پیام مهم بود لبخند منظور داری زد و گفت مادر دیگه وقتش به فکر ازدواج باشی من تو فکر یه دخترم که هم خوشگل هم خوانواده دار ...ذهنم پرید به پریا باید قبل از این که اسمش ببره پشیمونش می کردم فورا گفتم نه مامان من الان موقعیت ازدواج ندارم می خوام تخصص بگیرم تازه باید اوضاع مالیم بهتر بشه موقعیت کاریم تثبیت بشه داشتم پشت هم بهانه میاوردم که گفت باشه هر جور مایلی دفعه قبل که اومدم خونت تو نبودی خانم همسایه روبرویت من برد خونشون یه دختر داشت مثل پنجه آفتاب اگه نمی خوایی باشه همچین هنگ کردم .....

    ویرایش شده توسط دامون در تاریخ ۱۵/۱۰/۱۳۹۴   ۱۴:۱۵
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان