۲۲:۲۳ ۱۳۹۴/۱۰/۱۵
گفت : معلومه که نه ...
گفتم : از بس ... ببین وقتی داشتم باهات قرار میذاشتم گفتم چرا باید همدیگه رو ببینیم؟
با تعجب نگاهم کرد و گفت چی؟!
اَه! ماشین رو به حرکت درآوردم و گفتم یادنه وقتی قرار بود داروهای پدربزرگت رو بگیری یه دختری رو داشتم معالجه میکردم؟!
گفت : نه، کِی؟ یادم نیست ...
یه نگاه با لبخند موزیانه بهش انداختم که خیلی مارمولکی لعنتی(طوری که نتونه ثابت کنه اینو بهش گفتم)
ولی گفتم ببین من یه گندی زدم، یعنی گند که نزدم خیلی هم کار خوبی کردم ولی الان به کمک تو احتیاج دارم.
بعد زدم کنار و تو چشماش نگاه کردم و گفتم کی فکرشو میکرد یه دختر خنگ، ِ یه دختر باشکوه با یه گندم زار بشه ناجی دکتر بهزاد کاتوزیان!
...