۱۳:۰۷ ۱۳۹۴/۱۰/۱۶
شاید همین خل بازیاش اینقد منو جذب خودش کرده بود منم تا اون میخندید فقط وایمیستادم نگاش میکردم و لذت میبردم از لحظات با اون بودن.شب که رسوندمش و اومدم خونه خیلی اروم بودم و به خاطره های امروز که فک میکردم خندم میگرفت و گفنم پس یلدا حق داشته بخنده.داشتم واسه فردا برنامه ریزی میکردم که چطور اونو ببینم و کجا قرار بزارم که گوشیم زنگ خورد و بابای پریا بود واقعا کلافه شده بودم از این پدر و دختر.برداشتم گفتم بله؟گفت از سرشب پریا رو اوردم بیمارستان اما گوشیتونو جواب ندادین الان بیاین بیمارستان که ما اینجاییم و منتظر شما.هم وارد بیمارستان شدم چشمم به پریا افتاد فهمیدم خیلی کار دارم و باید تحمل کنم این دختر نچسب و لوس .....