خانه
330K

بقیه داستانو بنویس ...

  • ۱۳:۲۵   ۱۳۹۴/۱۰/۱۶
    avatar
    کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست

    گفتم : سلام پریا خانوووم به به. نبینم حالت بد باشه، چی شده؟! پریا روش رو ازم برگردوند و گفت این دکتر رو نمی خوام...
    کلافه بودم و گفتم: یه لحظه باید منو ببخشید با عجله از اتاق خارج شدم و  رفتم سمت پاویون پزشکها که خدا رو شکر خالی بود. شماره یلدا رو گرفتم و قضیه رو براش تعریف کردم. یلدا گفت خدا رو شکر سامان اینجاست می گم من رو بیاره، فقط لفتش بده تا برسم
    گفتم: کی؟ سامان؟ خونه شما؟ دیگه تقریبا داشتم داد می زدم
    خندید و گفت: پسرخاله بابامه یادم نبود بهت نگفتم. الان میایم....قطع کرد
    همونجا روی صندلی نشستم نمی دونم چقدر زمان گذشت که منشی بخش به موبایلم زنگ زد که اینجا همه منتظر شمان
    به پریا آمپول آرام بخش زده بودن و وقتی رسیدم خواب بود...
    یه ساعت بعد که تازه پریا چشماش رو باز کرده بود یلدا و سامان هم رسیدن... یلدا توی راهرو وایستاد و سامان وارد اتاق شد و دستش رو سمتم دراز کرد و با صدا کلفتش گفت: سلام دکتر! ....هنوز جوابش رو نداده بودم که دیدم پریا خیلی سرحال نشسته روی تخت و بدون اینکه پلک بزنه به سامان خیره شده بعد برگشت و به من گفت: ایشون کی باشن؟؟؟

    ویرایش شده توسط فرک (Ferak) در تاریخ ۱۶/۱۰/۱۳۹۴   ۱۳:۲۷
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان