گفتم : سلام پریا خانوووم به به. نبینم حالت بد باشه، چی شده؟! پریا روش رو ازم برگردوند و گفت این دکتر رو نمی خوام...
کلافه بودم و گفتم: یه لحظه باید منو ببخشید با عجله از اتاق خارج شدم و رفتم سمت پاویون پزشکها که خدا رو شکر خالی بود. شماره یلدا رو گرفتم و قضیه رو براش تعریف کردم. یلدا گفت خدا رو شکر سامان اینجاست می گم من رو بیاره، فقط لفتش بده تا برسم
گفتم: کی؟ سامان؟ خونه شما؟ دیگه تقریبا داشتم داد می زدم
خندید و گفت: پسرخاله بابامه یادم نبود بهت نگفتم. الان میایم....قطع کرد
همونجا روی صندلی نشستم نمی دونم چقدر زمان گذشت که منشی بخش به موبایلم زنگ زد که اینجا همه منتظر شمان
به پریا آمپول آرام بخش زده بودن و وقتی رسیدم خواب بود...
یه ساعت بعد که تازه پریا چشماش رو باز کرده بود یلدا و سامان هم رسیدن... یلدا توی راهرو وایستاد و سامان وارد اتاق شد و دستش رو سمتم دراز کرد و با صدا کلفتش گفت: سلام دکتر! ....هنوز جوابش رو نداده بودم که دیدم پریا خیلی سرحال نشسته روی تخت و بدون اینکه پلک بزنه به سامان خیره شده بعد برگشت و به من گفت: ایشون کی باشن؟؟؟