خانه
330K

بقیه داستانو بنویس ...

  • ۱۵:۱۷   ۱۳۹۴/۱۰/۱۶
    avatar
    دو ستاره ⋆⋆|5084 |2953 پست
    یلدا هم گفت حالا که این داستان ختم به خیر شد من برم که یه خورده کار دارم.خداحافظی کردیم و چندروز گذشت خیلی سرم شلوغ بود نمیتونستیم هم دیگه رو ببینیم شب که میخواستم از بیمارستان بیام خونه یهو یکی صدام کرد اقای دکتر یه لحظه؟برگشتم دیدم خانم دکتر محمدی هست گفتم بله؟
    گفت ماشینم خراب شده میتونین یه کمکی بکنید گفتم بله شما همینجا منتظر بمونید و سوئیچو بدین به من تا برم ببینم چی شده رفتم هرکاری کردم روشن نشد.برگشتم گفتم خانوم روشن نمیشه کار مکانیکه شما بیاین میرسونمتون و با اصرار من اومدن.همینجور که با هم حرف میزدیم و از در خروجی بیمارستان میرفتیم سمت ماشینه من از خراب شدن ماشینشون میگفتن و من خندم گرفته بود هردوتامون میخندیدیم.تو راه بودم که پیام اومد یلدا بود.پیامو باز کردم دیدم نوشته مثل اینکه شما با همه صمیمی هستی و میخندی من نباید بهت اعتماد میکردم.اومده بودم بیمارستان که ببینمت اما انگار مزاحم شدم.سلیقت هم در انتخاب خانوما خوبه.خوش بگذره....
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان