۱۵:۱۷ ۱۳۹۴/۱۰/۱۶
یلدا هم گفت حالا که این داستان ختم به خیر شد من برم که یه خورده کار دارم.خداحافظی کردیم و چندروز گذشت خیلی سرم شلوغ بود نمیتونستیم هم دیگه رو ببینیم شب که میخواستم از بیمارستان بیام خونه یهو یکی صدام کرد اقای دکتر یه لحظه؟برگشتم دیدم خانم دکتر محمدی هست گفتم بله؟
گفت ماشینم خراب شده میتونین یه کمکی بکنید گفتم بله شما همینجا منتظر بمونید و سوئیچو بدین به من تا برم ببینم چی شده رفتم هرکاری کردم روشن نشد.برگشتم گفتم خانوم روشن نمیشه کار مکانیکه شما بیاین میرسونمتون و با اصرار من اومدن.همینجور که با هم حرف میزدیم و از در خروجی بیمارستان میرفتیم سمت ماشینه من از خراب شدن ماشینشون میگفتن و من خندم گرفته بود هردوتامون میخندیدیم.تو راه بودم که پیام اومد یلدا بود.پیامو باز کردم دیدم نوشته مثل اینکه شما با همه صمیمی هستی و میخندی من نباید بهت اعتماد میکردم.اومده بودم بیمارستان که ببینمت اما انگار مزاحم شدم.سلیقت هم در انتخاب خانوما خوبه.خوش بگذره....