۲۰:۵۸ ۱۳۹۴/۱۰/۱۶
مهرنوشپنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|10428 |5772 پست
یلدا اس زد: حالم اصلا خوب نیست! آره اومده بودم ولی دیگه علاقه ای ندارم، با این حرفها هم سعی نکن منو خر کنی که فقط منو به خنده می ندازه
با همکارت که ماشینش خراب شده بهت خوش بگذره!
تا این اس ام اس رو دیدم فوری دوباره تماس گرفتم، بعد از اولین زنگ اشغال شد و بعدش خاموش!
از یکطرف خیلی غم سنگینی احساس می کردم و از طرف دیگه چون خودم رو بی گناه می دونستم بد جوری عصبانی بودم، خودم رو انداختم رو تخت و به سقف خیره شدم.
یک آن از حال خودم خندم گرفت! بهزاد و این حرفها!
یهو یه فکری به سرم زد و با عجله راه افتادم به سمت بیمارستان و سروقت پرونده ی پدر بزرگ، رسیدم و بدون معطلی به پرستار گفتم که پرونده رو بیاره، و از روش شماره پدربزرگ رو برداشتم
زنگ زدم و بعد از احوال پرسی گفتم پدر جان بهتر هستید؟ من الان شیفتم توی بیمارستان تموم شده بود یاد شما افتادم، گفت زنده باشی پسرم، آره خوبم فقط پام توی گچ خیلی می خاره گفتم نگران نباشید پدر جان ما همسایه هستیم، الان براتون یه شربت میارم که جلوی خارش رو بگیره و در ضمن فشار و نبزتون رو هم کنترل می کنم، گفت نه راضی یه زحمت شما نیستم خودم فردا میام بیمارستان، گفتم اصلا زحمتی نیست پدر جان شما از منزل من کمتر از 20 متر فاصله دارید، خدمت می رسم...
زنگ زدم و بعد از یک دقیقه یلدا در رو باز کرد در حالی که چشاش از حدقه زده بود بیرون!