پشت چشمی نازک کردو گفت: بفرمایید امرتون. گفتم کوچولو الان شما باید خواب باشی فردا نباید بری مدرسه ؟ اومدم برای معاینه پدربزرگ.
زیر لبی گفت کوچولو خودتی من 23 سالمه بعد بدون اینکه چیزی بگه به سمت اتاقش رفت و تمام مدتی که اونجا بودم از اتاق بیرون نیومد. بازم نقشم نگرفته بود.
فردا صبح باید توی یه سمینار شرکت می کردم برای همین تا ساعت 10 صبح خونه بودم. حسابی به خودم رسیدم و بهش اس دادم بیا پشت پنجره دارم میرم سر قرار ببین تیپم چطوریه. می خواستم کار دیشبش رو تلافی کنم.
توی کوچه چند دقیقه ای به پنجره اتاقش خیره شده بودم ولی خبری از یلدا نشد. دیگه داشت دیرم می شد همین که برگشتم تا برم توی پارکینگ و سوار ماشین شم، نمی دونم یهو سونامی اومد یا چی که به اندازه آب یه وان روی سرم خالی شد....