خیلی وقت بود که از حومه آخرین شهر خارج شده بود و ساعات طولانی رانندگی کرده بود. نور خورشید دم غروب دلگیر بود و آزاردهنده. ولی نه به آزاردهندگی افکارش. چاره ای نبود باید به سمت دهکده میرفت. مشخص نبود تا پمپ بنزین بعدی چقدر راه بود. به سمت دهکده پیچید و جلوی یک ساختمان یک طبقه ایستاد ساختمانی در کنار پمپ بنزین. دو سال پیش با سامی روی یک پرونده مشترک کار میکردند. جریان تحقیق آن دو را یه یک شهر مرزی رسانده بود. سامی گفته بود : توی این جور شهر ها همیشه همه چی از پمپ بنزین شروع میشه.
در حالی که نازل بنزین را درون دریچه بنزین میبرد به اطراف نگاه کرد. و باز هم به یاد سامی افتاد. یک روز در حال گشت زنی در شهر بودند که سامی گفته بود: با این ماشین پلیس و این لباسها هیچ وقت امیدی به پیدا کردن مورد مشکوکی نیست. تبه کارا با هوش تر از این حرفهان.
به درون ساختمان رفت که پول بنزین را بدهد شاید هم چیزی برای خوردن پیدا میکرد از شب قبل که متوجه غیبت مشکوک سامی شده بود نتوانسته بود چیزی بخورد. حالا فکر میکرد نباید بیگدار به آب می زد. حضورش در آنجا با آن ماشین و آن لباس....