خانه
330K

بقیه داستانو بنویس ...

  • ۱۶:۴۲   ۱۳۹۴/۱۰/۱۹
    avatar
    کاربر فعال|608 |373 پست

    ...و با صدای بلند قهقهه زد ، مت بی تفاوت نگاهی بهش انداخت و خارج شد اولین کاری که باید می کرد یه جای خواب و کمی غذا بود که بشدت بهش نیاز داشت اینبار دیگه حواسش جمع می کرد اصلا اجازه نمی داد که این موتور سوار های محلی تو کارش دخالت کنن به سمت متل کوچک خارج از شهر رفت یه اتاق گرفت و سفارش شام داد به اتاقش رفت و یه دوش اب گرم گرفت بعد از خوردن شام کمی استراحت کرد وقتی چشم باز کرد ساعت 3:25 دقیقه صبح بود الان موقش بود! بی سر و صدا از اتاق خارج شد برای اینکه جلب توجه نکنه ماشین رو خاموش حل داد به سمت پایین تپه و بعد دور از خانه و آبادی ماشین رو روشن کرد ...حالا باید به قبرستان شهر می رفت پایین تپه بهشت الکس نا خواسته بهش خط داده بود که باید از کجا شروع به تحقیق کنه همه جا تاریک بود و مت ناچار بود چراغهای ماشین رو خاموش کنه تا کسی متوجه اش نشود . در تاریکی و سکوت به قبرستان نزدیک شد ما شین رو کمی دور پارک کرد و پیاده راه افتاد .....

    ویرایش شده توسط دامون در تاریخ ۱۹/۱۰/۱۳۹۴   ۱۶:۴۴
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان