...و با صدای بلند قهقهه زد ، مت بی تفاوت نگاهی بهش انداخت و خارج شد اولین کاری که باید می کرد یه جای خواب و کمی غذا بود که بشدت بهش نیاز داشت اینبار دیگه حواسش جمع می کرد اصلا اجازه نمی داد که این موتور سوار های محلی تو کارش دخالت کنن به سمت متل کوچک خارج از شهر رفت یه اتاق گرفت و سفارش شام داد به اتاقش رفت و یه دوش اب گرم گرفت بعد از خوردن شام کمی استراحت کرد وقتی چشم باز کرد ساعت 3:25 دقیقه صبح بود الان موقش بود! بی سر و صدا از اتاق خارج شد برای اینکه جلب توجه نکنه ماشین رو خاموش حل داد به سمت پایین تپه و بعد دور از خانه و آبادی ماشین رو روشن کرد ...حالا باید به قبرستان شهر می رفت پایین تپه بهشت الکس نا خواسته بهش خط داده بود که باید از کجا شروع به تحقیق کنه همه جا تاریک بود و مت ناچار بود چراغهای ماشین رو خاموش کنه تا کسی متوجه اش نشود . در تاریکی و سکوت به قبرستان نزدیک شد ما شین رو کمی دور پارک کرد و پیاده راه افتاد .....
