۱۷:۴۲ ۱۳۹۴/۱۰/۱۹
نمیدونست باید از کجا شروع کنه، آخرین باری که با سامی صحبت کرده بود، سامی گفته بود که یه سری سر نخ تو این شهر در مورد قاچاق انسان پیدا کرده و محل نگهداری بعضی از اشخاصی که دزدیده شدن رو توی این روستا با استاد و مدارکی پیدا کرده. قرار بود بعدا توی قبرستان این روستا با هم قرار بذارن که سامی ناپدید شده بود. داشت شانسش رو امتحان میکرد و امیدوار بود قبل از ناپدید شدن سامی به اینجا سر زده باشه و اثری به جا گذاشته باشه. با یه چراغ قوه کوچیک داشت محل قبرها رو نگاه میکرد و بعضی اشیا که نظرش رو جلب میکرد. مثلا چندتا چنگال کنار یه قبر ...
معنی خاصی نمیداد، داشت بیشتر میگشت که پروژکتورهای یه ماشین شاسی بلند توی چشماش روشن شد و اونجا رو مثل روز روشن کرد اما دیگه هیچ جا رو نمیدید ...