دوباره جاده و اینبار سوار بر فورد قدیمی خودش بود. صدای زنگ موبایلش رشته افکارش را پاره کرد: مت، یعنی نمی تونستی تا صبح صبر کنی، باید همیشه بدون خداحافظی بری؟!! امیدوار بودم اینبار قبل از رفتن صورت دخترت رو ببوسی و براش توضیح بدی که چرا یک ماهه درست و حسابی نتونسته پدرش رو ببینه. مت نفس عمیقی کشید: عزیزم حق با توئه. شاید اِما نتونه موقعیت منو درک کنه. اما وقتی می خواستیم ازدواج کنیم من همه چیو برات توضیح دادم جسی. من یه پلیسم. تو هم همسر یه پلیسی عزیزم. باید صبورتر از این باشی. حالا باید قطع کنم به اِما بگو کل آخر هفته رو خونه ام. از طرف من ببوسش دلم براش تنگ شده. جسی سکوت کرد و سپس گفت: مت! قبل از اینکه بخوای قهرمان بازی دربیاری به من و اِما فکر کن. ما اینجا منتظرتیم. خداحافظ عزیزم.
دوباره به همان پمپ بنزین رسیده بود از آنجا با کافه پاتوق جیمی تماس گرفت. باید با جیمی صحبت کنم .... بهش بگو تد باهاش کار داره