خانه
327K

بقیه داستانو بنویس ...

  • ۱۵:۳۵   ۱۳۹۴/۱۰/۲۲
    avatar
    کاربر فعال|608 |373 پست

    ساعت سه بعد از ظهر بود که به خونه رسید باید کمی می خوابید امشب باید برای کشف راز بزرگ خانه قدیمی توی روستای نزدیک قزوین با کامران راه می افتاد همه وسایلش را آماده کرده بود الارم گوشی اش را برای ساعت 6 تنظیم کرد به تخت خواب رفت و چشمانش را بست...با صدای زنگ گوشی از خواب پرید نگاهی به ساعت انداخت 4 را نشان می داد گوشی را برداشت کامران بود با بی حوصلگی گفت: چیه چرا بیدارم کردی ؟ کامران- پاشو باید حرکت کنیم !کتی: مگه قرار نبود ساعت 8:30 بریم کامران:برنامه عوض شد باید یه روز زودتر مستند خانه مرموز رو تحویل بدیم تازه بهم خبر رسیده چندتا دانشجوی کنجکاو اونجا غیب شدن ممکنه هر لحظه ورود به اون روستا رو ممنوع اعلام کنن تا ده دقیقه دیگه پایین منتظرت هستم کتی :باشه !!!نیم ساعت بعد در سکوت توی اتوبان به سمت روستا در حرکت بودند...

    ویرایش شده توسط دامون در تاریخ ۲۲/۱۰/۱۳۹۴   ۱۵:۳۷
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان