بعد از کلی آدرس پرسیدن و اشتباه رفتن بالاخره به اون روستای عجیب رسیدند هوا دیگه داشت تاریک می شد . کتی احساس ترس میکرد بعد از کمی دست دست کردن به کامران گفت : هوا تاریک شده بهتر نیست برگردیم تو شهر امشب تو هتل بخوابیم صبح برگردیم .کامران زد زیر خنده -تو چقدر ترسویی ..بابا الان برای فیلمبرداری خیلی بهتره. کتی با اینکه نگران بود بدنبالش راه افتاد ماشین را باید خارج از ده میذاشتند به خاطر رودخانه ای که دور تادور روستا را گرفته بود وسایلشان را برداشتند و به سمت روستا حرکت کردند وقتی وارد روستا شدن ترس از قیافه کامران نیز مشهود بود در کنار هم اروم قدم برمیداشتند که یه صدایی گفت: شما اینجا چیکار دارید؟ هر دو از جا پریدند و پیرزنی گوشه دیواری نشسته بود به آنها زل زده بود کتی با پت..پت..گفت: سلام ما ...ما خبرنگاریم اومدیم درباره اون خونه مرموز توی این روستا یه فیلم مستند تهیه کنیم شما میدونید دقیقا کجاست. پیرزن زیر چشمی نگاهی به آنها و وسایلشان انداخت و گفت تقریبا تمام خونه های این روستا مرموز هستند همه از اینجا رفتن بهتره شما هم این موقع شب اونجا نرید کامران گفت: شما اینجا چیکار می کنید پیرزن نگاه تلخی به آنها انداخت و گفت : اون تمام اعضا خانواده من کشت نه کسی دارم که برم پیشش و نه جایی دیگه با من کاری نداره ....کتی با ترس پرسید کی.....کی اعضا خانوادت کشت ؟ پیرزن بلند شد به سمت در خانه رفت و گفت: از اینجا برید اگه جونتون رو دوست دارید از اینجا برید...کامران گفت : اخه مگه میشه چیزی اینجا باشه و کسی اقدامی نکنه ...پیرزن سرش را تکان داد و گفت کسی نمی تونه کاری بکنه . کتی رو به کامران گفت بیا ..بیا تا تاریک تر از این نشده از اینجا بریم .کاران گفت: نه شاید یکی داره با ترس انداختن تو دل اهالی اینجا ازشون سواستفاده می کنه باید بفهمیم . پیرزن نگاهی به کامران انداخت و گفت : تو جوان شجاعی هستی اما چند روز پیش هم چند تا جوان اومدن اینجا من بهشون هشدار دادم ولی گوش ندادند و حالا........