خانه
327K

بقیه داستانو بنویس ...

  • ۱۴:۵۷   ۱۳۹۴/۱۰/۲۳
    avatar
    کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست

    چند روزه پلیس دنبالشونه ولی خبری ازشون نیست.
    پیرزن به داخل خانه رفت و در را بست. کامران برا ی اینکه آخرین لحظات روشنایی هوا را از دست ندهند به سرعت به راه افتاد، چند قدم از آن خانه و پیرزن دور شده بود که دید کتی همانجا میخکوب شده و تکون نمی خورد با عجله به سمت کتی رفت و دستش را روی شانه کتی گذاشت و قبل از اینکه اسم او را صدا کند کتی جیغ بلندی کشید برگشت و با دیدن کامران شروع به فحش دادن کرد. کامران که از صدای جیغ کتی شوکه شده بود آرام گفت: ببخشید ، بیا از اینطرف بریم.

    خورشید پشت کوهها پنهان شده بود و پرتو کم فروغ و سرخ رنگش نیز کم کم داشت جای خود را به تاریکی شب میداد. در همین هنگام صدای زنانه ای آرام ولی پرطنین به گوششان رسید: از این طرف...از این طرف...

    کتی سعی کرد با گرفتن دست کامران او را از جلو رفتن منع کند اما کامران دست او را محکمتر گرفت و به سمت صدا روانه شدند. صدا همچنان شنیده می شد؛ به در خانه ای رسیدند که باز بود صدا خنده ای مستانه سرداد:بیا...از اینطرف....

    کامران و کتی وارد خانه شدند.

    ویرایش شده توسط فرک (Ferak) در تاریخ ۲۳/۱۰/۱۳۹۴   ۱۵:۰۵
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان