بالاخره صدای فریاد کامران متوقف شد، پایش را روی یک تله قرار داده بود و تصور کرده بود دستی به دور مچ پایش حلقه شده که حالا می دید یک طناب است. ناگهان در کلبه با صدای شدیدی باز شد و کتی که از حال رفته بود به داخل کلبه پرتاب شد پس از آن یک مرد روستایی به سمت کامران حمله ورشد و با چوبی که در دست داشت محکم به پای کامران ضربه زد. فریاد گوش خراش کامران در کلبه پیچید. مرد کامران را از پشت یقه گرفت و تا اتاقی تاریک در گوشه کلبه کشاند. کامران که همچنان فریاد میزد و با دو دست محکم پای شکسته اش را گرفته بود در اتاق تاریک رها شد و بعد از چند دقیقه کتی که بیهوش بود به اتاق آورده شد. مرد در اتاق را از بیرون قفل کرد. کامران می شنید که مرد به پیرزنی می گوید: امیدوارم اینا رو به عنوان قربانی ازمون قبول کنن و یه چند وقتی باهامون کاری نداشته باشن.
کامران که گوش هایش را تیز کرده بود در تاریکی مطلق عبور حجم نمناکی را از کنار خودش حس کرد. احساس کرد آن حجم نمناک با صورتش برخورد کرد کامران دستش را جلو آورد تا او را لمس کند اما آن حجم قابل لمس نبود وتنها با حضورش سرمای و رطوبت شدیدی در اتاق ایجاد کرده بود....