۱۵:۰۲ ۱۳۹۴/۱۰/۲۵
مهرنوشپنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|10428 |5772 پست
همزمان با تراکم بیشتر اون حجم نمناک صداهای عجیبی هم اضافه می شد که کم کم در حال کش اومدن بودن، کامران احساس سرخوشی و سبکی می کرد و در عی حال اندک هوشیاریی که براش مونده بود که اون رو قادر می ساخت هنوز یادش باشه که در چه موقعیتی گیر کرده باعث جوشش دلهره وحشتناکی توی دلش می شد، کم کم کامران متوجه شد که زمان زیادی تا جدا شدنش از این دنیا نمونده و با آخرین نیروی فکرش سعی کرد یه نشونه از خودش بجا بذاره، با سختی موبایلشو بیرون آورد و شروع کرد به فیلم برداری و گفت کامران این بلایی هست که داره سرت میاد و تصویر از روی کتی که بیهوش افتاده بود رد شد و کامران قبل از اینکه گوشی از دستش بیوفته اونو خاموش کرد و در حالی که احساس می کرد داره بالا میاره انداخت توی استین کاپشنش ....