۲۱:۲۵ ۱۳۹۴/۱۰/۲۵
کامران پس از بالا اوردن احساس سرگیجه میکنه وهمزمان پلکهاش سنگین و بیهوش میشه وهمزمان با بسته شدن چشمهای کامران در با صدای قیژی باز میشه ومرد همراه باپیرزن وارد کلبه میشود وکامران وکتی روبیهوش روی زمین میبینن اونا میدونن که این بیهوشی مدت زیادی ادامه نداره پس کتی وکامران رو با طناب به ستونی وسط کلبه میبندن وازکلبه خارج میشن بعد ازدو ساعت پلکای کتی میلرزه و چشماشو باز میکنه اولش همه جا رو تاریک میبینه اما بعد از چند بارپلک زدن دیدش خوب میشه وهمزمان کامران رو میبینه که با طناب به ستون بسته شده و اشکاش شروع به ریختن میکنه وباناله وضجه کامرانو صدا میزنه ورو به کامران میگه:کامران جان عزیزم بیدارشو که دراین هنگام....