خانه
327K

بقیه داستانو بنویس ...

  • ۲۱:۲۵   ۱۳۹۴/۱۰/۲۵
    avatar
    کاربر جديد|62 |37 پست
    کامران پس از بالا اوردن احساس سرگیجه میکنه وهمزمان پلکهاش سنگین و بیهوش میشه وهمزمان با بسته شدن چشمهای کامران در با صدای قیژی باز میشه ومرد همراه باپیرزن وارد کلبه میشود وکامران وکتی روبیهوش روی زمین میبینن اونا میدونن که این بیهوشی مدت زیادی ادامه نداره پس کتی وکامران رو با طناب به ستونی وسط کلبه میبندن وازکلبه خارج میشن بعد ازدو ساعت پلکای کتی میلرزه و چشماشو باز میکنه اولش همه جا رو تاریک میبینه اما بعد از چند بارپلک زدن دیدش خوب میشه وهمزمان کامران رو میبینه که با طناب به ستون بسته شده و اشکاش شروع به ریختن میکنه وباناله وضجه کامرانو صدا میزنه ورو به کامران میگه:کامران جان عزیزم بیدارشو که دراین هنگام....
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان