خانه
327K

بقیه داستانو بنویس ...

  • ۱۱:۴۰   ۱۳۹۴/۱۰/۲۶
    avatar
    کاربر فعال|608 |373 پست

    کامران و کتی دیگه از نجات پیدا کردن نا امید شده بودن که در اتاق به ارومی باز شد و یه سایه لرزون اهسته قدم به داخل گذاشت کتی می خواست جیغ بکشه که دستی جلوی دهانش را گرفت و گفت هیش ... من اومدم کمکتون دستم رو از روی دهنت برمی دارم فقط ساکت باش باشه .. کتی با سر باشه گفت یه دخترک لاغر اندام و ضعیف روبروش نمایان شد کامران پرسید تو کیستی ؟ برای چی داری به ما کمک می کنی دخترک با صدای اروم و گرفته ای گفت اسم من طناز چند روز پیش با دوستام اومدیم اینجا برای گردش و تفریح اهالی اینجا ما رو گرفتند مثل شما بستن تا قربانی کنن یه موجود عجیب دوستام رو کشت من تونستم فرار کنم اما نتونستم از این روستا خارج بشم باید با هم از اینجا فرار کنیم ..همینطور که دستهای کامران و کتی رو باز می کرد گریه می کرد کامران چاقویی که دستش بود رو ازش گرفت و گفت باشه دیگه گریه نکن من مطمئنم نجات پیدا می کنیم کتی گفت ولی پیرزن به ما گفت همه اهالی یا مردن یا رفتن طناز گفت دروغ گفته همشون پنهان شدن و با اون موجود همدستن کامران گفت هیس ..باید از اینجا بریم می دونی این راه به کجا میره طناز - اره به جنگل کامران- از اونجا می تونیم بریم طرف ماشین طناز -وقتی تو جنگل پنهان شده بودم دیدم ماشینتون رو تو دره پرت کردن.....

    ویرایش شده توسط دامون در تاریخ ۲۶/۱۰/۱۳۹۴   ۱۱:۴۱
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان