۱۷:۰۸ ۱۳۹۴/۱۰/۲۶
مهرنوشپنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|10428 |5772 پست
روی پاهای کتی خراش هایی بوجود اومده بود که به آرومی خونریزی می کرد و این خون روی بدنش امتداد پیدا کرده بود و بعد از عبور از روی سر و صورتش در امتداد موهای بلندش روی زمین چیکه می کرد.
صداهای وهم آوری توی کلبه شنیده می شد، در یک لحظه کامران طناز رو بلند کرد و خودشون رو توی اطاق دیگه ای پرت کرد!
طناز آماده بود با تمام قدرت جیغ بزنه که کامران محکم دهنشو گرفت و فوری پرسید تو این چند روز کجا بودی؟ فریاد نزن و جواب بده، طناز با ترس گفت من توی زیر زمین بودم، زیر زمین های اینجا به هم وصل شدن و مردم ازشون تردد می کنن ولی جا برای قایم شدن پیدا می شه
کامران گفت من بعید می دونم ما یا یه موضوع متافیزیکی روبرو باشیم، اگر اینطور بود قایم شدن تو بی معنی بود، ما باید نشون بدیم که می خوایم کتی رو که الان مثل طعمه برای گیر انداختن ماست رو نجات بدیم ولی بدون هیچ اثری فرار کنیم و مخفی بشیم تا یه فرصت مناسب، هنوز حرفهاشون تموم نشده بود که در اطاق با صدای مهیبی از جا کنده شد...