۲۱:۳۵ ۱۳۹۴/۱۰/۲۶
صورت کتی بی حال و تکیده و نگاهش یخی شده بود. گفت من باید برم جوونا! شما هم ازین روستا برید. همه خانواده من رو کشتن، شماها رو هم خواهند کشت! یه گروه قبل از شما هم اومدن اما دیگه نیستن.
کامران که یاد حرفهای پیرزنی که اول سفر همینها رو گفته بود افتاد و احساس کرد که مغزش یخ زده و هیچ فکری توش نمیتونه جریان پیدا کنه.
باز صدایی که انگار از همه جا میومد گفت : ازین طرف، ازین طرف.
کتی با نگاه یخیش به کامران خیره شد و جهتی رو با انگشت بهش نشون داد. سوراخی گوشه دیوار به اندازه یک آدم توی زمین کنده شده بود و به نظر میومد به زیرزمین میره. یادش نمیاد قبل از اون صدای ازجا کنده شدن در و نور شدید چنین سوراخی رو دیده باشه.
نمیدونست باید با کتی چیکار کنه و باهاش حرف بزنه، حرفش رو گوش کنه یا نه ...