کامران گیج شده بود. تمام اتفاقات با سرعت از ذهنش می گذشتن و صداها توی سرش می پیچیدن... فقط چند ثانیه... فقط چند ثانیه برای تصمیم گیری وقت داشت! اما انگار ذهنش یخ زده بود... یه مرتبه نگاهش به کتی افتاد. نگاه کتی عوض شده بود، انگار برای چند ثانیه دوباره همون کتی شده بود! نگاه معصوم و مهربون... کتی به سرعت نگاهشو دزدید و به زمین خیره شد. کامران چیزی رو که باید می فهمید، فهمیده بود! کتی داشت نقش بازی می کرد! اما چرا؟! چرا باید این کارو می کرد؟! هیچ نیروی ماورا الطبیعه یا متافیزیکی در کار نبود که کتی رو تحت تسلط خودش در آورده باشه. تازه اگر بود پس چرا طناز هنوز زنده بود؟! راستی طناز ... سرش رو برگردوند، طناز اونجا نبود. رفته بود!