۱۴:۳۲ ۱۳۹۴/۱۰/۲۸
چشمای کامران یادآور لحظات خوشی در ناخودآگاه کتی شد حسی که اون حالت مسخ شدگی هم نمیتونست جلوی یادآوری لحظات رو بگیره
بخودش اومد یه لحظه از چیزی که شده و تسلطی که روش نداره متنفر شد احساس چندش کرد
اما یه نیرویی در درونش با شدت عجیبی سعی داشت که اون چاقو رو تو بدن کامران وارد کنه و کتی با درموندگی داشت مث یه برده اسیر حس درونش میشد
صدایی تو سرش میپیچید که تو از مایی...تو دیگه الان طرف مایی..
این کلمات داشت به کتی غالب میشد و کتی رو مغلوب میکرد
کامران چشماشو باز میکنه و تو فکر اینه که کتی چطور همچین کاری رو در برابر کامران کرده که چشمش به چاقوی خونی و خراش بدن کتی میفته.....