خانه
327K

بقیه داستانو بنویس ...

  • ۱۴:۳۲   ۱۳۹۴/۱۰/۲۸
    avatar
    کاربر جديد|137 |69 پست
    چشمای کامران یادآور لحظات خوشی در ناخودآگاه کتی شد حسی که اون حالت مسخ شدگی هم نمیتونست جلوی یادآوری لحظات رو بگیره
    بخودش اومد یه لحظه از چیزی که شده و تسلطی که روش نداره متنفر شد احساس چندش کرد
    اما یه نیرویی در درونش با شدت عجیبی سعی داشت که اون چاقو رو تو بدن کامران وارد کنه و کتی با درموندگی داشت مث یه برده اسیر حس درونش میشد
    صدایی تو سرش میپیچید که تو از مایی...تو دیگه الان طرف مایی..
    این کلمات داشت به کتی غالب میشد و کتی رو مغلوب میکرد
    کامران چشماشو باز میکنه و تو فکر اینه که کتی چطور همچین کاری رو در برابر کامران کرده که چشمش به چاقوی خونی و خراش بدن کتی میفته.....
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان