خانه
327K

بقیه داستانو بنویس ...

  • ۲۳:۲۲   ۱۳۹۴/۱۰/۲۸
    avatar
    دو ستاره ⋆⋆|5084 |2953 پست

    با اینکه هنوز پلیسا مطمئن نبودن که حرفا حقیقت داره یا دنبال چی میگردن به شدت تلاش میکردن که به کامران کمک کنن.وارد روستا شدن و کامران ادرس کلبه رو به اونا داد وقتی وارد کلبه شدن هیچ خبری نبود و همه چیز عادی و معمولی بود.افسر پلیس نگاهی به کامران انداخت و گفت : این کلبه ای که تعریف میکردی اینه؟
    کامران با بی قراری همه ی اتاقای کلبه رو گشت اما هیچ خبری از اون اتفاقاتی که افتاده بود نبود.پلیسا داشتن نا امید میشدن و میخواستن تیمشونو جمع کنن که یکی از سربازا صدا زد.رئیس اینجا کنار دیوار بوی خون میده همه دویدن به اون سمت وقتی مشکوک شدن با مرکزشون تماس گرفتن و درخواست نیروی کمکی بیشتری کردن

    ویرایش شده توسط metalik در تاریخ ۲۸/۱۰/۱۳۹۴   ۲۳:۲۳
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان