با اینکه هنوز پلیسا مطمئن نبودن که حرفا حقیقت داره یا دنبال چی میگردن به شدت تلاش میکردن که به کامران کمک کنن.وارد روستا شدن و کامران ادرس کلبه رو به اونا داد وقتی وارد کلبه شدن هیچ خبری نبود و همه چیز عادی و معمولی بود.افسر پلیس نگاهی به کامران انداخت و گفت : این کلبه ای که تعریف میکردی اینه؟
کامران با بی قراری همه ی اتاقای کلبه رو گشت اما هیچ خبری از اون اتفاقاتی که افتاده بود نبود.پلیسا داشتن نا امید میشدن و میخواستن تیمشونو جمع کنن که یکی از سربازا صدا زد.رئیس اینجا کنار دیوار بوی خون میده همه دویدن به اون سمت وقتی مشکوک شدن با مرکزشون تماس گرفتن و درخواست نیروی کمکی بیشتری کردن