خانه
327K

بقیه داستانو بنویس ...

  • ۱۵:۲۳   ۱۳۹۴/۱۱/۳
    avatar
    کاپ آشپزی 
    یک ستاره ⋆|3760 |1786 پست
    همینطور که با ترس و امید و شوق نزدیک شدن دو تا جلیقه رو تماشا میکرد و این امید که تنها کسی نیست که نجات پیدا کرده داشت واسش پر رنگ تر از قبل میشد یدفه لبخند رو لبش خشک شد...وقتی دید اونا فقط دو تا جلیقه خالی بودن!!!! اصلا نمیتونست حدس بزنه چند ساعته که به هوش اومده و از اون اتفاق چند ساعت گذشته.... نمیدونست ساعت چنده و چند ساعت دیگه هوا تاریک میشه!!! ترس غیر قابل توصیفی وجود خستشو به لرزه مینداخت... گرسنه و خسته... با خودش فک کرد بگرده و یه چیزی واسه خوردن پیدا کنه...خوشبختانه جزیره سخاوتمندی بود...پر از میوه های استوایی...
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان