خانه
327K

بقیه داستانو بنویس ...

  • ۰۱:۱۰   ۱۳۹۴/۱۱/۵
    avatar
    کاربر فعال|646 |259 پست
    نازنین گفت منم با سلنا موافقم. چشمامو از خستگی به زور باز نگه داشتم، اگه میشه نوبت کشیک من الان نباشه و کش و قوسی به بدنش داد. تقریبا همه موافق بودن که فردا که سر حال تر و پر انرژی تر بودن تصمیم بگیرن. جک ساکت بود و قیافه اش نشون می داد که عمیقا تو فکره.
    قرار شد کشیک اول جک و پیر باشن. بقیه همون دور آتش دراز کشیدن تا بخوابن. هیچ کس جرات نمی کرد خیلی از آتش دور بشه. ظاهرا همه می خواستن بخوابن، اما هر کسی غرق در افکار خودش بود. پیر هم همون دور و بر راه می رفت و فکر می کرد. غیر از نازنین که چند دقیقه بعد از خستگی صدای خر و پفش بلند شد.جک هنوز تو فکر بود، اصلا نمی تونست قبول کنه که بدون برنامه ریزی و تقسیم وظایف و آماده کردن یه جای امن بتونن موفق بشن و زنده بمونن. قطعا اولین کار درست کردن یه پناهگاه بود... اگه یه حیوونی به اون ها حمله می کرد چی ... اگه .... تو همین افکار بود که یهو یه صدای خفیف ولی واضحی شنید ..... مثل صدای حرکت یه موجود زنده ....
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان