۰۱:۲۶ ۱۳۹۴/۱۱/۵
خیلی ترسیده بود اما با این حال نمیتونست فریاد بکشه چون هنوز مطمئن نبود صدای چیه و ایا واسه اونا تحدیده یا نه
دنبال صدا گشت تا نزدیکش رفت زیر یه درخت میوه وقتی سرشو اورد پایین دید یه مار بزرگ و قطور تو خودش پیچیده
پییر و صدا کرد و مار بهش نشون داد
پییر گفت : بیا بچه هارو بیدار کنیم اینجا امن نیست اگه یکیشونو نیش بزنه مطمئنن میمیره
جک گفت : همه که نمیتونیم تا وقتی پیدامون کنن نخوابیم که بلاخره باید یه استراحت هرچند کوتاه داشته باشیم
به سمت اتش برگشتن و حواسشون به همه چی بود مخصوصا زمین که اگر ماری نزدیک شد سریع بچه هارو بیدارکنن...