خانه
327K

بقیه داستانو بنویس ...

  • ۱۱:۱۵   ۱۳۹۴/۱۱/۶
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|20254 |8895 پست
    سعی کرد خودشو مخفی کنه...نمیدونست باید چکار میکرد...اگه اونا میدیدنش چی؟ اگه اون دو نفر تنها راه نجاتشون بود چی؟
    یک لحظه فقط به این فکر کرد کهباید بیشتر بشناستشون بخاطر همین ترجیح داد ارومو بی سرو صدا ی گوشه ببینه چکار میکنن یا اگه لازم شد دنبالشون بره ...ولی تنهایی این کار شدنی نبود...کاش ی نفر رو همراه خودش آورده بود...مشغول این فکرا بود که اون دو نفر سوار قایق شدنو پارو زنان دور شدن...جک که کاملا مبهوت بود برگشت و تصمیم گرفت بقیه رو ازین مساله با خبر کنه...و با همراهیه بقیه به این سمت برگرده تا بتونن بهتر تصمیم بگیرن...
    جک نگاهی به آسمون انداخت...ابرها داشتن متراکم میشدن و این ینی شروع بارندگی...باید هرطور شده دنبال ی سرپناه امن باشن...جک سرعتش رو بیشتر کردو به جمع پیوست و هر دو موضوع رو به بقیه همراهانش گفت...
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان