۱۱:۱۵ ۱۳۹۴/۱۱/۶
سعی کرد خودشو مخفی کنه...نمیدونست باید چکار میکرد...اگه اونا میدیدنش چی؟ اگه اون دو نفر تنها راه نجاتشون بود چی؟
یک لحظه فقط به این فکر کرد کهباید بیشتر بشناستشون بخاطر همین ترجیح داد ارومو بی سرو صدا ی گوشه ببینه چکار میکنن یا اگه لازم شد دنبالشون بره ...ولی تنهایی این کار شدنی نبود...کاش ی نفر رو همراه خودش آورده بود...مشغول این فکرا بود که اون دو نفر سوار قایق شدنو پارو زنان دور شدن...جک که کاملا مبهوت بود برگشت و تصمیم گرفت بقیه رو ازین مساله با خبر کنه...و با همراهیه بقیه به این سمت برگرده تا بتونن بهتر تصمیم بگیرن...
جک نگاهی به آسمون انداخت...ابرها داشتن متراکم میشدن و این ینی شروع بارندگی...باید هرطور شده دنبال ی سرپناه امن باشن...جک سرعتش رو بیشتر کردو به جمع پیوست و هر دو موضوع رو به بقیه همراهانش گفت...