خانه
327K

بقیه داستانو بنویس ...

  • ۱۹:۵۳   ۱۳۹۴/۱۱/۶
    avatar
    کاربر فعال|646 |259 پست
    پیر بلافاصله گفت: من!
    سلنا که نگرانی از چهره اش کاملاً پیدا بود، با صدای مضطربی گفت: خدای من این چه وضعشه! یعنی ما در مورد تصمیم به این کوچکی هم نمی توینم به توافق برسیم!
    جک گفت: البته تو این شرایط تصمیم خیلی کوچکی هم نیست، پای مرگ و زندگیمون در میونه!
    سلنا نگاهی به دور و برش انداخت و گفت: به هر حال من اصلاً دلم نمی خواد شب دوباره تو این فضای باز بخوابم، ترجیح می دم یه سرپناه داشته باشم. نگاهی به متیو کرد. متیو که گیج شده بود با دودلی گفت: پس منم باید بمونم دیگه!
    چهره جک هنوز عصبی بود، نه به خاطر این که حرفش رو قبول نکرده بودن یا باورش نداشتن، اون نگران بود، نگران این جمع، یه جورایی یاد گرفته بود که در چنین شرایطی مسئولیت جون همه رو به عهده بگیره. پیر نگاهی به جک کرد، انگار می دونست جک داره به چی فکر می کنه. تا چند ثانیه هیچ کس هیچ چیز نمی گفت. با صدای فرداد همه به خودشون اومدن ...


  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان