خانه
328K

بقیه داستانو بنویس ...

  • ۱۳:۲۶   ۱۳۹۴/۱۱/۷
    avatar
    یک ستاره ⋆|3490 |1935 پست

    پیر نفس نفس زنان می دوید با دقت زیاد از رودخانه رد شد تا به محل جدایی از دوستانش  نزدیک شود ، نگران بود هوا تاریک شود تا قبل از انجام ماموریتش و نتواند به راحتی دوستانش را پیدا کند آخرین پرتو های خورشید هنوز قدرت داشتند که راه را برای پیر روشن نگه دارند ، پیر می دوید و می دوید،  اینکه خوردن میوه ها انرژی کافی را به پیر نداده بود اما پیر مدام سعی میکرد چهره مصمم جک رو توی ذهنش مرور کنه ، چهره ای که با اخم های در هم کشیده اما مصمم نگران گروه هست و سعی نجات همه رو داره این شخصیت بود که باعث میشد پیر جان تازه ای بگیره و بتونه سریع تر بدود.


    همینطور که تمرکز کرده بود به کاری که باید بکند در بین راه چوب مناسبی را پیدا کرد که ماموریتش را جلو می انداخت آن را برداشت موقع برداشتن چوب ، تکه کاغذی نظرش را جلب کرد که نوشته ای بر آن بود . تنها آنالیزی که از نوشته کرد مختصات محلی بود ، با تعجب و منگی نوشته را  برداشتو بخودش اجازه نداد این موضوع ذهنش را از موضوع اصلی دورکند، به کاری که باید انجام می داد  تمرکز کرد.

    بقیه داستانو بنویس ...

    هوا رو به تاریکی گذاشته بود، با عجله کاغذ را در جیبش چپاند و 20 متر جلوتر محلی  بود که باید علامت را میگذاشت چوب را در زمین فرو کرد و گردنبند نیروی دریایی طوری طراحی شده بود که امکان جاسازی نامه های کوچک در آن مهیا بود ، و نامه ای را که جک آماده کرده بود که بطور مختصر نشانه ی محل اسکان تیم را نشان میداد را در آن جاساز شده بود ، پییر که از این کار حس رضایت داشت و به دید تحسین گفته های جک را مرور میکرد کاغذ نامه را که جنس خاصی داشت را از گردنبند بیرون آورد تا مطمئن شود همه چیز مرتب است  و دوباره کاغذ را لوله کرد و  در گردنبند جا داد واز چوب رد کرد و مطمئن شد که چند دوری که زنجیر را پیچانده به چوب گیر کرده است و  تکه سنگی را روی قسمت آزاد گردنبند گذاشت بلند شدو یه بار دیگه چک کرد که فاصله تا دریا به حدی هست که جزرو مد نتونه به گردنبند آسیب برساند و وقتی خیالش راحت شد، برای تکمیل پروسه ،تصمیم گرفت پارچه ای را برای جلب توجه بیشتر دور چوب گره بزند اما دلش نیامد دستمال گردنی  را که دوست دخترش به او هدیه داده بود و او همیشه در سفرها به همراه داشت را باز کند بنابراین تکه ای از آستر لباس فرمش را پاره کرد و دور چوب خوب گره زد، لبخند رضایتی زد و بی درنگ به سمت جک و بقیه دوستان حرکت کرد..


     

    ویرایش شده توسط مرمری در تاریخ ۷/۱۱/۱۳۹۴   ۱۴:۱۳
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان