حوالی ساعت 6 عصر گروه فرداد
فرداد اخمی کرد گفت: پیشنهادت چیه فابیو؟
آلبرت جلو آمد و به جای فابیو جواب داد: ما میتونیم شکار کنیم و رئ به فابیو ادامه داد ولی نه الان فابیو با غرولند گفت؟ یعنی چی نه الان میخوای نیم ساعته برات یه ضیافت ترتیب بدم؟
نازنین با خنده ای به پهنای صورتش وارد بحث شد: عالیه ولی من حشره نمیخورم
فابیو گفت شما آتیش روشن کنید و را افتاد تا از آنها دور شود بازو آلبرت را هم کشید تا با او همراه شود ( آلبرت دیشب اومد به خوابم گفت میتونیم البی albi صداش کنیم

) البی در حالی که دور می شد گفت آتیش روشن کنید
فرداد رو به نازنین گفت : دیوونه ها
وقتی متوجه نگاه خیره نازنین را روی خود شد ادامه داد: چی شده نازنین گفت فندک نداریم اینجام انقد مرطوبه بعید میدونم چوب خشک پیدا شه فرداد زیر لب فحش داد
آنشب در سرما خوابیدند و شکمشان را با میوه های جنگلی پر کردند هیچ کدام حاضر نبودند موش خرمایی را که فابیو آورده بود بخورند آنهم خام. تصمیم گرفتند فردا صبح به دنبال رودخانه بگردند تا هم بتوانند از ماهی های آن برای خوردن استفاده کنند و هم با حرکت خلاف جریان آن مطمئن باشند که از دریا دور میشوند. فابیو در دل دعا میکرد دیگر باران نبارد دلش غذای گرم میخواست.