خانه
328K

بقیه داستانو بنویس ...

  • ۰۹:۳۱   ۱۳۹۴/۱۱/۱۰
    avatar
    دو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست
    جک صبح زود از خواب برخواست بلافاصله پایین رفت تا نگاهی به حوضچه شان بیاندازد. به برکتت دریا توانستند صبحانه خوبی بخورند . هنوز صبحانه شان تمام نشده بود که پییر یادش آمد. از جیبش تکه کاغذی را که پیدا کرده بود در آورد و جلوی جک گرفت و گفت: اینو دیروز پیدا کردم حوالی جایی که از بچه ها جدا شدیم جک به تکه کاغذ و مختصاتی که رویش بود نگاه کرد و بدون هیچ حرفی به خوردن ادامه داد متیو با کنجکاوی کاغذ را از او گرفت تا نگاهی بهش بیاندازد سپس پرسید: معنیش اینه که حق با بچه ها بود اینجا متروکه نیست صدایش از هیجان می لرزید. جک غرولندی کرد: هیجان زده نشو معنیش هرچیزی میتونه باشه پییر پرسید: به نظر تو معنیش چیه؟ جک پاسخ داد: لحظه صانحه رو یادتونه؟ سلنا این بار به حرف آمد: یه صدای شبیه بببببمممممم و بعد بیرون کشیده شدیم جک گفت: همینه. هواپیما سوراخ شد و ما بیرون کشیده شدیم این کاغذ می تونه ماله یکی از مسافرا باشه متیو اعتراض کرد: من با کلی جراحت از اون ماجرا جوون سالم به در بردم اون وقت این کاغذ چه جوری رسیده اینجا؟ جک گفت اگه فرضیه من درست باشه باید این در و بر و خوب بگردیم شاید چیزه دیگه ای هم پیدا کنیم و اگر فرضیه تو درست باشه و معنیش این باشه که اینجا متروکه نیست...پییر جمله اش را کامل کرد: بقیه باید چیزی پیدا کنن و بعد احتمالا میان سراغ ما جک ادامه داد: پیشنهاد من اینه که فعلا تا دو هفته میتونیم منتظرشون بمونیم یک هفته تا به جایی برسن و یک هفته تا به کمک ما بیان . متیو به نظر ناامید می آمد ولی دلیلی برای مخالفت نداشت بنابراین شروع کردند به گشتن منطقه
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان