۱۰:۳۸ ۱۳۹۴/۱۱/۱۱
گروه فرداد صبح یه روز آفتابی فردای کشف جزیره بودن :
کنار چشمه دراز کشیده بودن، فرداد بی رمق و ناامید شده بود. جزیره حسابی بزرگ بود و باورش نمیشد چنین جزیره ای کاملا بی سکنه باشه، از طرفی کسی رو جز ادعای جک ندیده بودن. گشتن دنبال گروه جک و پذیرش اینکه باید مستقر بشن حالشو بد میکرد. توی افکارش غوطه ور بود که صدای مسلسل وار فابیو که آلبرتو، آلبرتو میگفت اونو به خودش آورد.
فابیو به شدت آلبی رو تکون میداد اما خبری از واکنش نبود، نازنین متوجه شد و داشت نبض گردنش رو چک میکرد. فریاد زد فرداد خیلی نبضش ضعیفه. فرداد خودشو رسوند و تکونش داد و به پهلوش کرد که دیدن پشتش نزدیک گردنش حسابی باد کرده و قرمز شده ...