۱۱:۴۶ ۱۳۹۴/۱۱/۱۱
نوشاندو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست
فابیو هل شده بود نمیدونست چی کار باید بکنه فرداد گفت یه سنگ و یه خورده آب به من بدید!!! وقتی متوجه شد نازنین و فابیو خشکشان زده بلندتر و محکمتر گفت: گفتم سنگ و آب لازم دارم نازنین به سرعت به سمت آب رفت تکه چوبی راکه درونش را با سنگ کمی گود کرده بودند از آب پر کرد و آورد فابیو هم تکه سنگی آورده بود فرداد با دست لرزان چند برگ از کیفش در آورد و با سنگ روی سنگ دیگری آن را له کرد چند قطره آب به آن اضافه کرد و ضمادی را که ساخته بود روی گردن البی و جای زخم روی آن گذاشت. فابیو گفت : اون چی بود فرداد گفت نمبدونم چی نیشش زده و باید چی کار کنیم این گیاه فقط جلوی بدتر شدنشو میگیره باید بدونیم جای نیش چیه
فابیو فریاد زد: آآآآآِییییی دستش را پشت گردنش گذاشت و روی زمین افتاد نازنین و فرداد دیدند که چوب کوچکی در گردنش فرو رفته است صداهای عجیبی از جنگل می آمد آن دو نیز بی هوش شدند
به هوش که آمدند فابیو و البی نبودند به نظر می آمد آنها را ربوده بودند