۱۵:۵۱ ۱۳۹۴/۱۱/۱۱
مهرنوشپنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|10428 |5772 پست
گروه فرداد:
فرداد و نازنین در جهت رودخونه شروع به برگشتن کردن، توی رانازنین گریه می کرد ولی چیزی نمی گفت، هنوز حدود 200 متر نرفته بودن که نازنین چیز عجیبی به نظرش رسید، انگاز صدای راه رفتن فرداد رو نمی شنید!
برگشت ولی از فرداد خبری نبود! از ترس فریاد کشید و شروع به دویدن کرد، با سرعت به سمت جریان آب می رفت و از صخره ها پایین می پرید تا اینکه یهو لیز خورد و با سر به یکی از سنگهای کنار رودخونه خورد و ....
وقتی بهوش اومد توی یک قفس کنار فرداد و آلبی و فابیو بود و حدود 30 بومی تقریبا لخت داشتن نگاهشون می کردن!...