خانه
328K

بقیه داستانو بنویس ...

  • ۱۶:۰۴   ۱۳۹۴/۱۱/۱۱
    avatar
    دو ستاره ⋆⋆|5084 |2953 پست
    نازنین که از همه بیشتر ترسیده بود شروع به گریه کردن با صدای بلند کرد که مرد ترسناک بومی رفت طرفش و انگشتشو برد نزدیک صورت نازنین و به زبان و گویش ناشناخته چیزایی گفت که انگار داره تهدیدش میکنه نازنین که از ترس لال شده بود و میلرزید فقط سرشو به علامت تایید تکون داد
    مردای بومی همشون خندیدن و هرکدومشون یکی یکی میومدن طرف نازنین و تهدیدش میکردن انگار ترسیدن نازنین واسشون سرگرمی شده بود
    یهو شروع به دست زدن و رقصیدن دور قفس کردن و گهگاهی یک لگد به قفس میزدن که این گروه 4 نفره میترسیدن و چشماشونو میبستن ...
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان