۱۶:۰۴ ۱۳۹۴/۱۱/۱۱
نازنین که از همه بیشتر ترسیده بود شروع به گریه کردن با صدای بلند کرد که مرد ترسناک بومی رفت طرفش و انگشتشو برد نزدیک صورت نازنین و به زبان و گویش ناشناخته چیزایی گفت که انگار داره تهدیدش میکنه نازنین که از ترس لال شده بود و میلرزید فقط سرشو به علامت تایید تکون داد
مردای بومی همشون خندیدن و هرکدومشون یکی یکی میومدن طرف نازنین و تهدیدش میکردن انگار ترسیدن نازنین واسشون سرگرمی شده بود
یهو شروع به دست زدن و رقصیدن دور قفس کردن و گهگاهی یک لگد به قفس میزدن که این گروه 4 نفره میترسیدن و چشماشونو میبستن ...