۱۱:۲۰ ۱۳۹۴/۱۱/۱۳

گروه فرداد، بامداد فردای روز اسارت :
استرسی که به فابیو و نازنین و فرداد وارد شده بود و تمام روز طول کشیده بود یه جور بی تفاوتی و بی رمقی در اونها بوجود آورده بود. دیگر نمیتوانستن ازین بیشتر استرس و انتظار رو تحمل کنن و در حالی که خواب به چشمانشون نیومده بود کلمه ای در مورد امید به اینکه چطور میشه ازینجا خلاص شد با هم صحبت نکرده بودند.
هنوز خورشید کامل طلوع نکرده بود که چند بومی بی سر و صدا اومدن و در قفس رو باز کردن و با فشار اما نه خشونت زیاد اونها رو به سمتی راهنمایی کردن اما خبری از بستن دستها و کشاندنشون نبود.
اونها رو پای یه سنگ بزرگ بردن و روی زانوها نشاندند. همزمان چند جونور که شبیه آهوی کوچیک و موش خرما و ... بودند رو هم آوردن و همونجا کنار فرداد و بقیه نگه داشتن و روی همه شون پودری که بوی گیاه میداد پاشیدن و شروع به آواز خوندن کردن. همزمان با آواز خوندن بومی ها چند بومی دیگر صندلی چوبی ای که با گیاهان رنگارنگ پوشیده شده بود رو دوششان به سمت سنگ بزرگ بردن و آلبی از صندلی بیرون اومد و روی سنگ نشست. فردی با نیزه تیز سنگی هم بالای سر افراد و جونورها ایستاد و فریادی زد ...