نازنین که هنوز از شنیدن حرفهای پیرزن بهت زده به نظر می رسید ناگهان سوالی به ذهنش رسید و گفت: پس تو چرا اینقدر دیر اومدی اینجا سراغ ما، اگه اونا می دونستن که زبون ما رو بلدی؟
پیرزن گفت: من و چند نفر مترود جامعمون که از قوانین قبیله سرپیچی کردیم توی یه جزیره کوچیکتر و کمی دور از اینجا زندگی می کنیم. در واقع اون جزیره خونه اولیه ما بود و بعدها که تونستن قایق درست کنن و این جزیره که بزرگتره رو دیدن همه اومدن اینجا الان اون جزیره شده قبرستون اجدادمون و البته معبد بزرگ و اصلی هم اونجاست و همه کسایی که از دستور رئیس سرپیچی کنن و جون سالم به در ببرن رو میارن اونجا. ما 15 نفریم که توی اون جزیره زندگی می کنیم....
همان لحظات گروه جک:
بالاخره همه از لمیدن زیر آفتاب خسته شدند و برای انجام کارهای خود متفرق شدند به جز سلنا که احساس کسالت می کرد و همانجا دراز کشیده بود تا اینکه پییر که به جنگل رفته بود بازگشت، چیزی که در دستش بود نظر سلنا را بسیار جلب کرد یک پرنده کوچک و بسیار زیبا. پییر با دیدن چهره شگفت زده سلنا لبخندی زد و گفت: پیش غذای امشبه. سلنا گفت: این! نه خواهش می کنم. اونو بده به من و با عجله توکان منقار تبری را از دست پییر گرفت. پییر با دلخوری گفت: واسه گرفتنش خیلی زحمت کشیدم. اما با دیدن سلنا که داشت سر پرنده را نوازش می کرد دیگر اعتراضی نکرد و با بی حوصلگی برای پیدا کردن شام دوباره به سمت جنگل روان شد. وقتی اینبار با یک راکن مرده برگشت دید جک پرهای اصلی پرنده را بریده تا نتواند پرواز کند. پییر راکن را دم غار روی زمین گذاشت و رو به بقیه گفت قبل از اینکه بیارمش گفتم بکشمش که دیگه سلنا نخواد این یکی رو هم نگه داره. متیو در حالی که ابروهایش را بالا انداخته بود لبخند بر صورتش نقش بست و نگاه محبت آمیزی به همسرش انداخت که داشت به پرنده غذا میداد...