با هر حرکت پارو به جزیره نزدیکتر می شدند. بومی ها به جزیره برگشته بودند و به نازنین و فرداد خبر دیده شدن یک سفید پوست و یک سیاه پوست قایق سوار را داده بودند.
نازنین و فرداد از شدت خوشحالی به سمت اقیانوس دویدند. فابیو با شنیدن صدای فریاد نازنین و فرداد در حالی که به سرعت به سمت آنها می دوید، در راه فریاد می زد: بچه ها چی شده؟؟ نازنین که از شدت خوشحالی با صدای بلند می خندید گفت: جک، پییر اونا دارن میان! فابیو با تعجب گفت چی؟ و به فرداد که تا کمر در اقیانوس پیشروی کرده بود نگاه کرد و امتداد نگاه او را دنبال نمود و قایق جک و پییر را دید. فابیو فریاد زد: جکککک، پییرررر! بالاخره قایق آن دو به ساحل رسید. فرداد هر دو آنها را در آغوش گرفته بود نازنین از خوشحالی فریاد می کشید و فابیو در حالیکه دستش را دور کمر باریک بلا حلقه کرده بود کمی دورتر ایستاده بود و آن صحنه را تماشا میکرد. نازنین با دلهره اما خوش بینی پرسید: متیو و سلنا کجان؟ جک سریع پاسخ داد: نگران نباش اونا حالشون خوبه. ما برای گشت زنی اومدیم فردا میریم و اونها رو هم میاریم. نازنین و فرداد یکدیگر را در آغوش گرفتند و با فابیو و بلا، جک و پییر را به سمت محل اقامتشان راهنمایی کردند....