۱۰:۳۹ ۱۳۹۴/۱۱/۱۴
نوشاندو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست
فاصله دو جزیره زیاد بود و زمانی که جک و پییر به گروه فرداد پیوستند انرژی برای بازگشت نداشتند نازنین مرتب از مزایای زندگی در آن دهکده میگفت و جک بعد از مدتها احساس آرامش میکرد بحث به چگونگی رسیدن گروه فرداد به آن جزیره کشید و جک با شنیدن اتفاقاتی که در جزیره بزرگتر افتاده بود دوباره نگران شد فرداد گفت اگه میخواید برید سراغ سلنا و متیو باید شبونه برید پییر پرسید: چرا؟ فابیو گفت : بچه ها ( منظورش بومیها بود دیگه باهاشون احساس صمیمیت میکرد) شبها از روی ستارگان مسیریابی میکنن وگرنه تو روز چه جوری میشه 12 ساعت پارو زد و گم نشد اونم بدون قطب نما!! جک بدون تردید گفت: پس همین امشب بریم
جک بخاطر شغلش به بی خوای عادت داشت به همراه دو بومی راه افتاد پییر ماند زیرا قایق بومیان بیش برای حمل همه شان جا نداشت صبح زود به جزیره بزرگتر رسیدندو هر سه به سرعت به سمت غار حرکت کردند وقتی به آنجا رسیدند در کمات تعجب دیدند غار خالی است و اجاق سرد است شواهد نشان میداد متیو و سلنا شب گذشته را در غار سپری نکرده اند. جک از غار بیرون آمد بومیان بیرون غار منتظرش بودند وقتی دیدن تنهاست تعجب کردند یکی از آنها توجه اش به نقطه ای جلب شد و به زبان بومی شروع به صحبت کرد هر سه به نقطه ای که او اشاره میکرد رفتند در آن جا جسد پرنده سلنا افتاده بود در حالی که تیر چوبی ای از بدنش گذشته بود