خانه
330K

بقیه داستانو بنویس ...

  • ۱۴:۱۴   ۱۳۹۴/۱۱/۱۴
    avatar
    کاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26995 |15954 پست
    جک با ایما و اشاره داشت به اونها میفهموند که داره میپرسه کار چه گروهی میتونه باشه و آیا از شماها هستن کسایی که این پرنده رو کشتن و احتمالا سلنا و متیو رو به اسارت بردن؟
    یکی از بومیان که حوصله بیشتری داشت با سر تایید کرد و گفت دنبال من بیا.
    [شب قبل محل حادثه در غار]

    متیو کمی گوشت ماهی رو با سبزیجاتی که فهمیده بودند ضرری نداره درست کرده بود و آورده بود توی غار. به سلنا گفت اگه تا یک ساعت دیگه برنگردن شرایطشون خیلی سخت میشه چون توی تاریکی نمیتونن جهت رو پیدا کنن و ممکنه هیچوقت نتونن دوباره برگردن به جزیره و خیلی دور بشن. امیدوارم مشکلی پیش نیومده باشه.
    سلنا گفت خیلی نگرانم منم. خدا کنه زود بیان دیگه تحمل فشار و اضطراب و انتظار رو ندارم.
    شامشون رو که خوردن سعی کردن فکرشون رو منحرف کنن. سلنا گفت : متیو دقت کردی که لباسامون دیگه چیزی ازش باقی نمونده؟ برای دلخوشی میپوشیمشون! متیو گفت : آره خوب اما اینجا ...
    صدای پایی از دور اومد که حرفشو قطع کرد و با خوشحالی گفت : رسیدن خدا رو شکر ...
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان