۱۴:۱۴ ۱۳۹۴/۱۱/۱۴
جک با ایما و اشاره داشت به اونها میفهموند که داره میپرسه کار چه گروهی میتونه باشه و آیا از شماها هستن کسایی که این پرنده رو کشتن و احتمالا سلنا و متیو رو به اسارت بردن؟
یکی از بومیان که حوصله بیشتری داشت با سر تایید کرد و گفت دنبال من بیا.
[شب قبل محل حادثه در غار]
متیو کمی گوشت ماهی رو با سبزیجاتی که فهمیده بودند ضرری نداره درست کرده بود و آورده بود توی غار. به سلنا گفت اگه تا یک ساعت دیگه برنگردن شرایطشون خیلی سخت میشه چون توی تاریکی نمیتونن جهت رو پیدا کنن و ممکنه هیچوقت نتونن دوباره برگردن به جزیره و خیلی دور بشن. امیدوارم مشکلی پیش نیومده باشه.
سلنا گفت خیلی نگرانم منم. خدا کنه زود بیان دیگه تحمل فشار و اضطراب و انتظار رو ندارم.
شامشون رو که خوردن سعی کردن فکرشون رو منحرف کنن. سلنا گفت : متیو دقت کردی که لباسامون دیگه چیزی ازش باقی نمونده؟ برای دلخوشی میپوشیمشون! متیو گفت : آره خوب اما اینجا ...
صدای پایی از دور اومد که حرفشو قطع کرد و با خوشحالی گفت : رسیدن خدا رو شکر ...