آلیسیو همراه با روشنایی سپیده دم چشمهایش را گشود، شب گذشته وقتی به اندازه کافی از قلمرو قبیله فاصله داشت، تصمیم گرفته بود تمام طول شب را با حالت نیمه هشیار روی شاخه درخت بلندی سپری نماید. حالا با روشن شدن هوا اولین کاری که باید انجام میداد ساختن یک سرپناه بود، پس شروع به کار کرد...
جزیره بزرگ چند ساعت بعد
پییر روی شاخه کنده درختی در نزدیکی ساحل نشسته و به دریا خیره شده بود. حتی دیگر خودش هم به خاطر نمی آورد این عادت از کی و کجا سراغش آمده است. در افکار خود غوطه ور بود که سوزان مثل یک گربه وحشی پاورچین پاورچین و بدون سر و صدا خود را از پشت روی شانه های پییر انداخت و فریاد زد: عمو پیییر!
پییر که دیگر به این شوخیهای سوزان عادت کرده بود برگشت و با لحن مهربانی گفت: سوزان! چطوری؟ ،سوزان گفت: عمو پییر فکر می کنی حال آلیسیو خوبه؟ پییر دهانش را گشود تا چیزی بگوید اما در همان لحظه هاله سیاه رنگی در خط افق پیدا شد که جلو می آمد و هر لحظه واضح تر می شد، پییر چشمان خود را تنگ و گشاد کرد و به سوزان گفت: سوزان اونجا رو! تو هم می بینی؟؟ سوزان با تعجب به کشی بزرگی که هر لحظه به جزیره نزدیکتر میشد چشم دوخته بود و نجواگونه گفت: عمو پییر !! پییر گفت: باز هم برگشتن، باید همون زیست شناسا باشن زود برو به همه خبر بده که قایم شن. منم میرم به آلبی و جک خبر بدم زود باش دختر زود باش... هنوز کلمات آخر از دهان پییر خارج نشده بود که سوزان مثل برق و باد به سمت کلبه های مسکونی دوید تا خبر را هر چه زودتر به اهالی برساند.
کشتی نزدیک و نزدیکتر شد و در فاصله نسبتا دوری از جزیره لنگر انداخت، سه قایق که هرکدام 5 سرنشین داشت به سمت جزیره روانه شدند...