خانه
329K

بقیه داستانو بنویس ...

  • ۰۹:۵۱   ۱۳۹۴/۱۱/۲۰
    avatar
    کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست

    پریسا چه بیرحم شده بود، قرار بود اشکان عزیزش را تنها بگذارد، فقط بعد از یکسال زندگی مشترک...و دوباره اشک...موبایل را روی فرش کف اتاق انداخت، نشست و دستهایش را روی صورتش گذاشت و به فکر فرو رفت. در این یکی دو ساعتی که از مدت کوتاه باقیمانده زندگیش باخبر شده بود فقط به دل کندن خودش از همه داشته هایش فکر کرده بود، اما مامان چی؟ اشکان؟ آنها وقتی بفهمند که پریسا فرصت زیادی برای زندگی ندارد چه حالی پیدا خواهند کرد.در دل به خودش گفت: باید قوی باشی، اگه اونا تو رو با این حال ببینن! نه! نه! اصلا! مامان به اندازه کافی رنج کشیده، بعد از فوت بابا تنها امیدش من بودم، تنها انگیزش برای زندگی...اشکان چی؟ ...
    بلند شد به دستشویی رفت و صورتش را شست، نفس عمیقی کشید و در آینه به خودش گفت فقط چند روز دیگه قوی باش، به خاطر مامان، به خاطر اشکان ..بغض کرد ولی سریع بغضش را فرو خورد ....

    ویرایش شده توسط فرک (Ferak) در تاریخ ۲۰/۱۱/۱۳۹۴   ۰۹:۵۲
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان