۱۲:۲۷ ۱۳۹۴/۱۱/۲۰
نوشاندو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست
بلافاصله گف: شام بخوریم؟ اشکان گفت: چه بوهای خوبی میاد!!!
شب اشکان که خوابید از تخت بیرون آمد و پشت میز تحریر رفت دفتری را باز کرد و خودکارش را به دست گرفت ولی بدون اینکه بنویسه به فکر فرو رفت. فردا و پش فردا را مرخصی میگرفت قصد نداشت سر کار برود اعصابش را نداشت. دلش نمی خواست کسی چیزی بداند حوصله اش را نداشت ولی فراتر از آن نمیتوانست شاهد غم و غصه شان باشد بعد از مردن او میتوانستند عذاداری کنند ولی نه حالا. مادرش تواناییش را نداشت که این بار را تحمل کند پس خودش به جای او تحمل میکرد. مادر نه او نباید بو ببرد. ولی اشکان چه؟ دیر یا زود میفهمید از انقلاب درونی او میفهمید برای شوهرش که نمیتوانست فیلم بازی کند آن هم کسی مثل اشکان. اشکانی که انقد حواسش به او بود. اااااشکااااان
گرمای دستش را روی شانه اش احساس کرد سریع برگشت و به او نگریست اشکان اشکهایش را که دید ترسید وا رفت صورت خواب آلودش تو هم رفت هیچ وقت اورا این گونه ندیده بود. انقد خسته و ضعیف انگار تمام سعی اش برای قوی بود با اشکهایش بیرون میریخت. هرچقدر سعی میکرد قوی باشد باز اشکان میفهمید خیلی زووووود میفهمید