تا حالا به اشکان دروغ نگفته بود...مجبور بود
پریسا با جسارت گفت: امروز تماس گرفتن گفتن جواب آزمایش اماده نیست و خودشون تماس میگیرن...
نگران نباش...
اشکان اون شب اصلا معنیه رفتار پریسا رو نمیفهمید...
صبح روز بعد اشکان زودتر بیدار شد صبحانه رو آماده کرد ... با آواز صدا میزد...پریسا...پریــــــــــــــــــسا.... همیشه صبحانه رو با هم میخوردن.... هر روز پریسا ازینکه باید صبح زود بیدار بشه غر غرش میومد و همیشه اشکان بهش انرژی میداد...
بر عکس همیشه پریسا خیلی آروم سر میز صبحانه نشست و صبح بخیر گفت...
اشکان بارها و بارها فکر میکرد که چی شده ...این تغییر رفتار از کجا میاد...
بعد صبحانه اشکان با همون انرژی همیشگی گفت زود لباس بپوش امروز با ماشیم من میریم! میخوام خودم برسونمت شرکت.عصر میام دنبالت بریم بیرون... پریسان در جوابش گفت تو برو من مرخصی گرفتم یکم به کارای خونه برسم...نزدیک عیده....
اشکان دیگه کم کم داشت نگران میشد...هیچی نگفت... رفتار پریسا براش عجیب بود... گریه شبونه...جواب آزمایش... مرخصی بدون هماهنگی...
از پریسا خداحافظی کرد و رفت نشست توو ماشین...درحالی که نگرانیش لحظه به لحظه بیشتر میشد گوشی موبایلشو برداشت و شماره دکتر پریسا رو گرفت...