اشکان پرسید چه ساعتی باید بریم؟ پریسا جواب داد ساعت چهار. اشکان نگاهی به ساعتش انداخت ساعت دوازده بود. به پریسا گفت: بیام خونه ناهار رو با هم بخوریم؟ پریسا جواب داد: ناهار درست نکردم. اشکان گفت: توی راه یه چیزی می گیرم میام.
حدود ساعت دو پس از صرف ناهار روی تختشان دراز کشیده بودند. پریسا در ذهنش دنبال کلماتی می گشت تا همه چیز را به اشکان بگوید. ضربان قلبش تند شده بود از گوشه چشم به اشکان نگاه می کرد. بالاخره تمام جراتش را جمع کردو گفت: دیروز جواب نمونه برداری رو گرفتم. اشکان احساس کرد چیزی در دلش فرو ریخت. پریسا ادامه داد: جواب آزمایشم مثبته. بعد از گفتن این جمله سکوت کرد و به چهره اشکان خیره شد. اشکان گفت:یعنی چی؟ انگار حتی جسارت این را نداشت تا اسم بیماری را بر زبان بیاورد می خواست این را از زبان خود پریسا بشنود. پریسا که با تمام وجود سعی می کرد محکم باشد گفت: سرطان....و اندوهی که به زحمت در اعماق قلبش حبس کرده بود به ناگاه رها شد و سیل اشک روی گونه هایش روان گردید. اشکان که انگار مسخ شده بود پریسا را در آغوش کشید و محکم او را به سینه فشرد و زمزمه کرد:آروم باش... چیزی نیست. پریسا در میان هق هق گریه هایش گفت: به مسئول آزمایشگاه گفتم آزمایش خواهرمه می خوام بدونم چقدر وقت داره....گفت نهایت یک سال...اشکان که حس ناامیدیش به خشم تبدیل شده بود شروع به ناسزا دادن کرد و گفت: غلط کرده مردیکه احمق مگه دکتره! پریسا تو چرا حرفش رو باور کردی؟ مگه اون یارو کیه؟ یه بی سواد احمق. به خدا فقط پام برسه به اون خراب شده...ساعتی بعد آرامتر شده بود که گفت: دیگه چیزی تا چهار نمونده پاشو بریم. دکتر باید نظر بده....