۰۹:۲۶ ۱۳۹۴/۱۱/۲۱

اشکان هاجو واجو ناباورانه به صورت دکتر خیره شده بود...سرطان پایان راه نیست....سرطان پایان راه نیست...تنها جمله ای که تو ذهنش تکرار میشد همین بود....
آقای کاوه...لطفا بادقت حرفای منو خوب گوش بدین...نهایتا تا آخر این هفته فرصت دارید که احساساتی برخورد کنید الان مهمترین کار برخورد منطقی بااین مساله و پیش بردن مراحل دقیقه درمانه...واقعیت اینه که این تومور تا گرید سه پیشرفت داشته و باتوجه به فاکتورهای شناسایی که از خودش بجا میزاره متاسفانه سرعت رشدی هم بالاست...
پریسا که باورش نمیشد این حرفا در مورد ی بدخیمیه پیشرونده تو وجود خودش باشه با حالت سردرگمی و با نیم نگاهی که به اشکان داشت گفت...
دکتر چقدر فرصت دارم برای زندگی؟؟؟
دکتر نعیمی خنده مهربانانه ای به لب آوردو گفت: همونقدر که من و همسرتون فرصت داریم برای زنده بودن...یک ثانیه...یک ساعت...یک هفته...یکسال....ده سال؟؟؟؟
کی میدونه؟؟؟ هیچ کس نمیدونه....اینطور حرف زدن عین ناامیدیه...من به هیچ یک از بیمارام اجازه نمیدم برای خودشون زمان مرگ تعیین کنن...
اشکان سرشو بین دو دستش گرفتو با حالت عصبی موهاشو از روی پیشونی به سمت بالا کشیدو با صدای بغض آلود گفت:
دکتر باید چکار کنیم؟؟
دکتر از روی صندلی بلند شدو به سمت کتابخونه ای که پشت میزش بود رفت از روی قفسه دوتا تراکت برداشتو به سمت پریسا و اشکان رفت...
و به هردوشون دادو گفت امشب فرصت دارید خیلی خوبو دقیق این مطالب رو مطالعه کنید...برای فردا وقت بگیرید تا بیشتر راجع به مراحلی که از هفته آِینده پیش رو دارید صحبت کنیم...
الانم بدون اینکه به این مهمان ناخوانده فکر کنید خودتونو به ی شام دو نفره با شکوه دعوت کنیدو از با هم بودن لذت ببرید...
اشکان از روی صندلی بلند شدو دستشو به سمت دست پریسا برد ...چقدر دستاش سرد بود....محکمتر دستای پریسا رو فشار داد و بلندش کرد....
از اتاق اومدن بیرون و بدون کلمه ای حرف راه افتادن....