خانه
329K

بقیه داستانو بنویس ...

  • ۱۰:۵۱   ۱۳۹۴/۱۱/۲۱
    avatar
    کاپ آشپزی 
    یک ستاره ⋆|3760 |1786 پست
    حجم این حقیقت خیلی بزرگتر از ظرفیت اشکان بود....
    با یه حسرت بزرگ به پریسا نگاه میکرد...
    پریسا ...پریسا که تو دلش غوغا بود و وجودش که از درد لبریز بود با تحکم خاصی گفت...مگه ندیدی دکتر چی گفت... درمانمو خیلی زود شروع میکنم... تو بهتر از هرکسی میدونی زندگی من چقدر سخت گذشت...تو میدونی که روزگار چقدر منو سخت کرده ...پس این که دیگه واسه من چیزی نیست...درحالی که میخندید با شیطنت همیشگیش گفت:
    زود باش بگو شام چی مهمونم میکنی؟ بگـــــــــــــــــــو...
    اشکان فقط اشک میریخت و با حسرت به چشمای خندون پریسا نگاه میکرد...شونه های پریسا رو محکم بین دستاش گرفت بلند داد زد...چراااااااا.... مگه نمیگفتی همیشه با من میمونی...
    پریسا چشماشو بسته بود و به حرفای اشکان گوش میکرد ... هیچی نداشت بگه... اینا سوالای خودش بود... درد خودش بود و هنوز خودش این حقیقتو نمیتونست قبول کنه...
    از وقتی نتیجه آزمایش رو فهمید رشد این بیماری رو ثانیه به ثانیه توو تنش حس میکرد... نمیدونست پیروز مبارزه کیه؟! خودش یا سرطان... پاهاش سست شد... احساس ضعف میکرد...اون همه فشار برای پریسا بیشتر از طاقتش بود...پریسا نقش زمین شد...
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان