خانه
329K

بقیه داستانو بنویس ...

  • ۱۲:۲۱   ۱۳۹۴/۱۱/۲۱
    avatar
    دو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست
    چن روز بعد
    پریسا به دریا خیره شده بود در ویلای یک دوست قدیمی بودند. تارا از دوران دانشگاه با پریسا در ارتباط بود 5 سالی بود که با مهران ازدواج کرده بود. بعد از تصمیم ناگهانی پریسا و اشکان به سفر تارا و مهران از همراهیشان خوشحال بودند ولی چیزی نمی دانستند پریسا در برابر اصرارهای تارا برای سردر آوردن از حال پریسا به دروغ گفته بود که فهمیده نازاست و بچه دار نمی شود تارا مثل همیشه با شوخی و خنده سعی میکرد اورا سر حال بیاوردو خودش با مهران تصمیم گرفته بودند هیچ گاه بچه دار نشوند. آن دو بسیار ثروتمند و اهل خوشگذرانی بودند مهران . اشکان برای خرید از ویلا خارج شده بودند و پریسا به دریا خیره شده بود . تارا از مزیت های زندگی بدون بچه پرحرفی میکرد و که پریسا ناگهان پرسید: تارا تا حالا به مردن فکر کردی؟ تارا گفت آررره چطور؟
    چند ساعت بعد با بقیه دوستانشان نشسته بودند که پریسا سوالش را تکرار کرد اشکان اخم کرد و از مطرح شدن موضوع ناراحت بود
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان