خانه
329K

بقیه داستانو بنویس ...

  • ۱۳:۲۸   ۱۳۹۴/۱۱/۲۱
    avatar
    دو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست
    پریسا گفت: من همیشه دوست داشتم شب تو دریا شنا کنم ولی می ترسیدم مهران بدون توجه به فعلی که پریسا یه کار برده بود و به نوعی مکنونات قلبی اش را با آن لو داده بود گفت: ولی من دوست داشتم برم سفر و همه جاهایی که ندیدم و ببینم تارا گفت: منم همین طور ولی واقعیتش اینه که من دوست داشتم تنها باشم دلم نمیخواد آدمهایی که دوسشون دارم شاهد بیماری و درد کشیدنم باشند
    اشکان با غیظ لیوان نوشیدنی اش را روی میز کوبید و گفت بحث عوض کنیم ولی پریسا گفت نه صبر کن نوبت خودته تو ام بگو اشکان به سمت او آمد و گفت من اگه بودم عینه یه پسر خوب گوش میکردم ببینم دکترم چی میگه پریسا گفت: اگه نا امید بودی از درمان چی؟ دوس نداشتی اون جوری زندگی کنی که همیشه دوست داشتی؟
    بعد از غروب خورشید اشکان و پریسا برای شنا به دریا رفتند پریسا در آب اشکان را در آغوش کشید و گریست
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان