۱۳:۲۸ ۱۳۹۴/۱۱/۲۱
نوشاندو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست
پریسا گفت: من همیشه دوست داشتم شب تو دریا شنا کنم ولی می ترسیدم مهران بدون توجه به فعلی که پریسا یه کار برده بود و به نوعی مکنونات قلبی اش را با آن لو داده بود گفت: ولی من دوست داشتم برم سفر و همه جاهایی که ندیدم و ببینم تارا گفت: منم همین طور ولی واقعیتش اینه که من دوست داشتم تنها باشم دلم نمیخواد آدمهایی که دوسشون دارم شاهد بیماری و درد کشیدنم باشند
اشکان با غیظ لیوان نوشیدنی اش را روی میز کوبید و گفت بحث عوض کنیم ولی پریسا گفت نه صبر کن نوبت خودته تو ام بگو اشکان به سمت او آمد و گفت من اگه بودم عینه یه پسر خوب گوش میکردم ببینم دکترم چی میگه پریسا گفت: اگه نا امید بودی از درمان چی؟ دوس نداشتی اون جوری زندگی کنی که همیشه دوست داشتی؟
بعد از غروب خورشید اشکان و پریسا برای شنا به دریا رفتند پریسا در آب اشکان را در آغوش کشید و گریست