۰۹:۵۳ ۱۳۹۴/۱۱/۲۶

اشکان اومد دنبال پریسا و باهم به سمت آزمایشگاه رفتن...
سکوت سنگینی که اینروزا خیلی بینشون حاکم میشد رو اینبار پریسا شکست:
اشکان مامانمو چه کار کنم؟ چی بگم بهش؟ چطور بهش بگم که این مشکل پیش اومده؟
پریسا جان بزار همه چیز رو زمان پیش ببره ... منم درست مثل تو تجربه قرار گرفتن تو این موقعیتو نداشتم نمیدونم کار درستو غلط چیه...اگر طاقت دوریه مامانتو تو این دوران داری میتونیم به همه بگیم که برای ی مامویت کاری ی مدت طولانی نیستیم...اینطوری در آرامش بیشتری میتونی مراحل درمان رو طی کنی...پریسا جان من کنارتم تا هرجا که فکرشو بکنی هستم پس هر تصمیمی میگیری به هردومون فکر کن بدون کهراحتیه تو برای من دردرجه اوله و از همه چیز مهمتره...
در گیرو دار این صحبتا خودشون رو جلوی در آزمایشگاه دیدن...اشکان رفت و جوابا رو گرفتو اومد...پریسا هنوزم باورش نمیشد که اینهمه عدد و شرحو توضیح برای مهمون تازه وارد یا شایدم قدیمیه بدن خودشه...برگههای آزمایشو دونه دونه نگاه کرد و ترجیح داد جواب رو دکتر براش تفسیر کنه...رو به اشکان کردو گفت بزار ببینیم دکتر چی میگه...
یک ساعت طول کشید که خوشونو به مطب دکتر رسوندن....